بعد من اينقدر خسته بودم كه حد نداره، خواهرمم يه عالمه درس و كار داشت اما
گفت بيا بريم بيرون يه طرفي !!! من داشتم مي مردم از خستگي و اينقدر دلم
تنهايي مي خواست كه حد نداشت . اما روم نشد و حوصله ي تعارف هم نداشتم
رفتيم كافه نادري تا پارك كرديم، بستن!!! بعد رفتيم شاندرمن اينقدر بستني و موكا
خورديم كه حالمون بد شد، بعدش قِل خورديم خونه مادربزرگه كه مادرمم و داييم و خانمش
اونجا بودن، دو تا برش پيتزا خوردم و سبزي خوردن بعدشم مسواك و دوباره خانه ي پدري
و الانم خونه ي خودمون . تنها تايم تنعا بودنم رو از دست دادم، به خاطر اينكه واقعا خونواده
از هر چيزي مهمتره و البته كني رودربايستي . جوج هم اونجا پوستي از همه كنده بود كه همه
بال بال كنان برگشته بودن، عزيزِ دلمه به خدا .
اينقدر منبع
درباره این سایت